نوشته ها و گزیده ها

گاه نوشته های علی احسانی مقدم

نوشته ها و گزیده ها

گاه نوشته های علی احسانی مقدم

پیمان شکنی

درویشی در کوهساری دور از مردم زندگی می‌کرد. در آن خلوت به ذکر خدا و نیایش مشغول بود و غذایش میوه درختان سیب، گلابی و انار بود. روزی با خدا عهد کرد که هرگز از درختان میوه نچیند و فقط از میوه‌هایی بخورد که باد از درخت بر زمین می‌ریزد. درویش مدتی به پیمان خود وفادار بود تا اینکه امر الهی، امتحان سختی برای او پیش ‌آورد. تا پنج روز، هیچ میوه‌ای از درخت نیفتاد! درویش بسیار گرسنه و ناتوان شد و بالاخره گرسنگی بر او غالب شد. عهد و پیمان شکست و از درخت چند گلابی چید و خورد. خداوند به سزای این پیمان شکنی او را به بلای سختی گرفتار کرد. داستان از این قرار بود؛
 
حدود بیست نفر دزد به کوهستان آمده بودند و اموال دزدی را میان خود تقسیم می‌کردند. یکی از جاسوسان حکومت آنها را دید و به داروغه خبر داد. ناگهان مأموران دولتی رسیدند و دزدان را دستگیر و درویش را هم جزو دزدان پنداشتند و او را هم دستگیر کردند. دادگاه تشکیل شد و طبق حکم یک دست و یک پای دزدان را قطع کردند. وقتی نوبت به درویش رسید ابتدا دست او را قطع کردند و همین که خواستند پایش را ببرند، یکی از مأموران بلند مرتبه از راه رسید و درویش را شناخت و بر سر مأمور اجرای حکم فریاد زد: این مرد از درویشان حق است چرا دستش را بریدی؟
 خبر به داروغه رسید، پا برهنه پیش شیخ آمد. گریه کنان از او پوزش خواست. درویش با خوشرویی گفت: در حقیقت این سزای پیمان شکنی من بود. من حرمت ایمان به خدا را شکستم و خدا مرا مجازات کرد. از آن پس در میان مردم، او با لقب درویش دست بریده معروف شد. همچنان در خلوت و تنهایی و به دور از غوغای خلق در کلبه‌ای بیرون شهر به عبادت و راز و نیاز با خدا مشغول بود. روزی یکی از آشنایان سر زده، نزد او آمد و دید که درویش با دو دست مشغول بافتن زنبیل است! درویش ناراحت شد و به دوست خود گفت: چرا بی خبر پیش من آمدی؟
مرد گفت: از شدت مهر و اشتیاق تاب دوری شما را نداشتم. شیخ تبسم کرد و گفت: ترا به خدا سوگند می‌‌دهم تا زمان مرگ من، این راز را به هیچکس نگویی. اما رفته رفته راز کرامت درویش فاش شد و همة ی مردم از این راز با خبر شدند. روزی درویش در خلوت به خدا گفت: خدایا چرا راز مرا بر خلق فاش کردی؟ خداوند فرمود: زیرا مردم نسبت به تو گمان بد داشتند و می‌پنداشتند که تو ریاکار و دزد بوده ای و من تو را رسوا کرده ام. راز کرامت تو را بر آنان فاش کردم تا بدگمانی آنها بر طرف شود و به مقام والای تو پی برند.
حکایتی از مثنوی معنوی

خارهای امروز گلهای فردا

روزی مردی از خدا دو چیز خواست: یک پروانه و یک گل..... ولی چیزی که خدا در عوض به او بخشید یک کاکتوس و یک کرم. مرد غمگین شد و با خود اندیشید، خدا بندگان زیادی دارد باید به همه ی آنها توجه کند تصمیم گرفت در این باره سوالی نپرسد. بعد از مدتی مرد در کمال ناباوری مشاهده کرد که از آن کاکتوس زشت و پر از خار گلی زیبا روییده است، و آن کرم زشت تبدیل به پروانه ای زیبا شده است. راه خدا همواره بهترین راه است، اگر چه به نظر ما غلط بیاید، آنچه میخواهید همیشه آن نیست که نیاز دارید. اگر چیزی از خدا خواستید و چیز دیگری دریافت کردید، به او اعتماد کنید. خارهای امروز گلهای فردایند.

چشم و هم چشمی..

این روزها حتی دخترانمان کالای دست والدینشان گردیدند.چرا؟ 

هم وزن می بایست طلا یا سکه مهریه دختر خانم باشد و آقا داماد باید قبول کنند .چرا؟ 

چون دختر خاله یا دوست دختر خانم به اندازه وزنشون مهریه شون می باشد از این رو باید حتما اینطور شود و پدر و مادر هم حرفی یا برای گفتن ندارند یا شان و ارزش دخترشون رو می خواهند اینطوری بالا ببرند و انگار کالاست که سخت گیری می کنند . 

چون دوستشون پزشکه حتما باید پسرشون پزشکی طی کنند که به قول مشهور کلاس داشته باشند.. 

دین و معرفت و سادگی انسانها را زیر پا می گذارند و گاه جواب رد می دهند به جوانی .. 

جوان حاضر است وقت و زندگی خود را تلف کند که مدرک رنگی مثلا دکتری یا ارشد  و یا...نصیبش شود  تا شاید با آبرو به خانه بخت رود.. 

چرا؟ 

پس عمل به دستور قرآن کجا رفت؟ 

از خیلی ها تا می پرسند مگر دین و مذهبتان چیست؟ جواب می دهند مسلمان   

صف اول هم هستند.. 

حج  رفته..و کار خیر هم انجام داده اما یکی از آن کارهای خیرشون فرستادن دختر خانمشون یا آقا پسرشون به خانه بخت بوده -ببین چه بریز و بپاشی کرده که فرهنگ شده  همه بریز و بپاش میکنند..  

چرا دختر فراری ها زیاد شدند  ؟

چرا جرم و فساد و بی بند و باری زیاده ؟ 

و چراهای زیادی که همه می دانند نیازی نیست اینجا قید کنم  همه می دانند... 

چون به هر قیمتی که شده چشم و هم چشمی  هست باید به هر قیمتی که شده دختر خانم اون مقطع رو بگذرونند 

و یا ... 

باید کاری کنیم  که نجات پیدا کنیم و آن هم فقط پیروی از کلام خدا و جانشینانش در زمین .. 

تنها راه نجات  

و مقابله با مسلمان نماها .. 

آنهایی که اسمشون را گذاشتند مسلمان و اما خلاف آن عمل می کنند ..

کاش می شد واقعا عمل به دستورات اسلامی را اجرا کرد و دست خیلی ها را از مچ قطع کرد  همانهایی که جلو باطل ایستادگی نمیکنند و باعث می شوند جوانها ی ما تا سن 40 سال مجرد بمانند وفقط به خاطر اینکه فرهنگ ساده زیستی را یاد نگرفتند ... 

 خدا به ما رحم کند.. 

نمی توانیم برنامه ریزی داشته باشیم  مثلا از اول راهنمایی کنار درس نوجوان حرفه ای را هم به او یاد بدهیم  که منتظر نشود 40 سالش شود که همه امکانات داشته باشد بعد مزدوج گردد.. 

فعلا این حقیر آرامشی در جوانان سراغ ندارم  .. 

می بایست متخصصین امر کار کنند   

دست روی دست گذاشتن زندگی فرزندانمان را به تباهی خواهد کشید و امروز رو بس.

جهنم از نگاهی دیگر..

۱- به سند صحیح از ابو بصیر منقول است که به خدمت امام جعفر صادق (ع) عرض کردم که اى فرزند رسول خدا مرا بترسان از عذاب الهى که دلم بسیار قساوت گرفته . فرمود: اى ابو محمد، براى زندگانى دور و دراز که زندگى آخرت است آماده باش که آنها را نهایت نیست و به فکر زندگى و توشه آن باش و بدان که روزى جبرئیل به نزد حضرت رسول صلى الله علیه و آله رو ترش کرده و آثار اندوه در چهره اش ظاهر بود، و پیش از آن ، هر گاه مى آمد متبسم و خندان و خوشحال مى آمد پس حضرت فرمود که اى جبرئیل چرا امروز چنین غضبناک و محزون آمده اى ؟ جبرئیل گفت که امروز دم هایى را که بر آتش جهنم مى دمیدند از دست گذاشتند. فرمود: دم هاى آتش جهنم چیست اى جبرئیل ؟ گفت : اى محمد حق تعالى امر فرمود که هزار سال بر آتش جهنم دمیدند تا سفید شد پس هزار سال دیگر دمیدند تا سیاه شد، و اکنون سیاه است و تاریک ، اگر قطره اى از ضریع - که عرق اهل جهنم است که در دیگهاى جهنم جوشیده و به عوض آب به اهل جهنم مى خورانند - در آبهاى اهل دنیا بریزند همگى از بوى گندش بمیرند و اگر یک حلقه از زنجیرى که هفتاد ذرع است و بر گردن اهل جهنم مى گذارند بر مردم دنیا بگذارند

از گرمى آن تمام مردم دنیا بسوزند و اگر پیراهنى از پیراهنهاى اهل آتش را در میان زمین و آسمان بیاویزند اهل دنیا از بوى بد آن هلاک مى شوند. چون جبرئیل (ع) اینها را بیان فرمود حضرت رسول صلى الله علیه و آله و جبرئیل هر دو به گریه در آمدند. پس حق تعالى ملکى به سوى ایشان فرستاد که پروردگار شما سلام مى رساند و به شما مى فرماید که من شما را ایمن گردانیدم از آنکه گناهى کنید که مستوجب عذاب من شوید. پس بعد از آن ، هر گاه که جبرئیل به خدمت آن حضرت مى آمد متبسم و خندان بود پس حضرت صادق (ع) فرمود که در آن روز، اهل آتش  عظمت جهنم و عذاب الهى را مى داند، و اهل بهشت عظمت بهشت و نعیم آن را مى داند؛ و چون اهل جهنم داخل جهنم شوند هفتاد سال سعى مى کنند تا خود را به بالاى جهنم برسانند چون به کنار جهنم مى رسند ملائکه گرزهاى آهنین بر کله ایشان مى کوبند تا به قعر جهنم بر مى گردند، پس پوستهاى ایشان تغییر مى کند و پوست تازه بر بدن ایشان مى پوشانند که عذاب در ایشان بیشتر تاءثیر کند. پس حضرت به ابى بصیر گفت که آنچه گفتم ، تو را کافى است ؟ گفت : بس است مرا و کافى است .
۲- در خبرى از حضرت صادق (ع) منقول است که حضرت رسول صلى الله علیه و آله فرمود که در لیله المعراج چون داخل آسمان اول شدم هر ملکى که مرا دید خندان و خوشحال شد تا آنکه رسیدم به ملکى از ملائکه که عظیم تر از او ملکى ندیدم با هیئتى بسیار زننده در حالى که غضب از جبینش ظاهر بود پس آنچه ملائکه دیگر از تحیت و دعا نسبت به من بجا آوردند، او بجا آورد لکن نخندید و خوشحالى که دیگران داشتند او نداشت . از جبرئیل پرسیدم که این کیست که من از دیدن او بسیار ترسان شدم ؟ گفت : گنجایش دارد که از او بترسى و ما همه از او مى ترسیم ؛ این خازن جهنم است و هرگز نخندیده است و از روزى که حق تعالى او را سرپرست جهنم کرده تا امروز پیوسته خشم و غضبش بر دشمنان خدا و اهل معصیت زیاده مى گردد، و خدا به این ملک مى فرماید: که انتقام از ایشان بکشد، و اگر با کسى به خنده ملاقات کرده بود یا بعد از این مى کرد البته بر روى تو مى خندید و از دیدن تو اظهار فرح مى نمود. پس من بر او سلام کردم و او پاسخم را بشارت به بهشت داد، پس من به جبرئیل گفتم به سبب منزلت و شوکت او در آسمانها که جمیع اهل سماوات او را اطاعت مى نمودند به مالک بفرما که آتش دوزخ را به من بنمایاند. جبرئیل گفت : اى مالک ، به محمد آتش جهنم را بنمایان . پس مالک پرده را بر گرفت و درى از درهاى جهنم را گشود ناگاه از آن ، زبانه اى به آسمان بلند شد و به خروش ‍ آمد که در بیم شدم . پس گفتم : اى جبرئیل بگو که پرده را بیندازد.
فى الحال مالک امر فرمود آن زبانه را که به جاى خود برگردد، پس ‍ برگشت .
۳- به سند معتبر از حضرت صادق (ع) منقول است که حق تعالى هیچ کس ‍ را خلق نفرموده مگر آنکه منزلى در بهشت و منزلى در جهنم برایش قرار داده است ، پس چون اهل بهشت در بهشت و اهل جهنم در جهنم ساکن مى شوند منادى ، اهل بهشت را صدا مى زند که به سوى جهنم نظر کنید پس ‍ به سوى جهنم نظر مى کنند و منزلهاى ایشان را در جهنم مى بینند که این منزلى است که اگر معصیت الهى مى کردید داخل این منازل مى شدید؛ پس ‍ ایشان را آنچنان فرح و شادى روى دهد که اگر مرگ در بهشت باشد از شادى آنکه از چنین عذابى نجات یافته اند بمیرند. پس منادى اهل جهنم را ندا کند که به جانب بالا نظر کنید، چون نظر کنند منازل ایشان را در بهشت و نعمتهائى که در آنجا مقرر شده ببینند به ایشان بگویند که اگر اطاعت الهى مى کردید این منازل در اختیار شما بود؛ پس ایشان را اندوه فرا گیرد که اگر مرگ باشد بمیرند. پس منازل اهل جهنم را در بهشت به نیکوکاران دهند و منازل اهل بهشت را در جهنم به بدکاران دهند و این است تفسیر آیه که حق تعالى در شاءن اهل بهشت مى فرماید، که ایشانند وارثانى که بهشت را به میراث برند و در آن مخلد و پایدار خواهند بود.
۴- و نیز از آن حضرت مرویست که چون اهل بهشت داخل بهشت شوند و اهل جهنم به جهنم در آیند منادى از جانب خداوند ندا کند که اى اهل بهشت و اى اهل جهنم ، اگر مرگ به صورتى از صورتها در آید خواهید شناخت ؟ گویند: نه . پس مرگ را به صورت گوسفند سیاه و سفیدى در میان بهشت و دوزخ بیاورند و به ایشان گویند: ببینید، این مرگ است . پس حق تعالى امر فرماید که آن را ذبح کنند آنگاه مى فرماید که اى اهل بهشت ! همیشه در بهشت خواهید بود و مرگى براى شما نیست ، و اى اهل جهنم ، همیشه در جهنم خواهید بود و براى شما مرگ نیست ؛ و این است قول خداوند عالمیان که فرمود و انذرهم یوم الحسره اذ قضى الامر. بترسان ایشان را از روز حسرت در روزى که کار هر کس منقضى شده و به پایان رسیده باشد و ایشان از آن روز غافلند. حضرت فرمود: مراد این روز است که حق تعالى اهل بهشت و جهنم را فرمان مى دهد که همیشه در جاى خود باشند و مرگ براى ایشان نباشد و در آن روز اهل جهنم حسرت برند ولى سودى ندهد و امید ایشان قطع گردد
۵- از حضرت امیرالمؤ منین منقول است که فرمود: براى اهل معصیت نَقبها(۳۰) در میان آتش زده اند، و پاهاى ایشان را در زنجیر کرده اند، و دستهاى ایشان را در گردن غل کرده اند، و بر بدنهاى ایشان پیراهنهائى از مس گداخته پوشانیده اند و جبه ها از آتش براى ایشان بریده اند، در میان عذابى گرفتارند که گرمیش به نهایت رسیده و درهاى جهنم را بر روى ایشان بسته اند، پس هرگز آن درها را نمى گشایند و هرگز نسیمى بر ایشان داخل نمى شود و هرگز غمى از ایشان برطرف نمى شود، عذاب ایشان پیوسته شدید است و عقاب ایشان همیشه تازه است ، نه خانه ایشان و نه عمر ایشان به سر مى آید؛ به مالک استغاثه مى کنند که از پروردگار خود بخواه که ما را بمیراند. در جواب مى گوید که همیشه در این عذاب خواهید بود.
۶- به سند معتبر از حضرت صادق (ع) منقول است که در جهنم چاهى است که اهل جهنم از آن استعاذه مى نمایند و آن جاى هر متکبر جبار و معاند است و هر شیطان متمرد و هر متکبرى که ایمان به روز قیامت نداشته باشد و هر که عداوت آل محمد صلى الله علیه و آله داشته باشد. و فرمود: کسى که در جهنم عذابش از دیگران سبک تر باشد کسى است که در دریاى آتش باشد و دو نعل از آتش در پاى او و بند نعلینش از آتش باشد که از شدت حرارت مغز دماغش مانند دیگ در جوش باشد و گمان کند که از جمیع اهل جهنم عذابش بدتر است و حال آنکه عذاب او از همه آسانتر باشد.
__________________________________________________
۳۰- نقب : سوراخ .
بحار الانوار ج ۸ ص ۲۸۰
تفسیر مجمع البیان  ج ۶ ص  ۲۱۷
بحار الانوار ج ۸ ص ۳۴۶
منازل الاخره  ص ۱۲۶
بحار الانوار ج ۸ ص

حد کمال

سادگی در رفتار آخرین حد کمال است. بسیاری از مردم از ترس آنکه مبادا آنان را معمولی فرض کنند، از طبیعی بودن هراسان‌اند.

فضیلت زیارت حضرت عبدالعظیم حسنی رحمه الله علیه

 

 دلیل اصرار آیت الله بهجت برای زیارت عبدالعظیم حسنی چه بود؟
حضرت آیت الله العظمی بهجت رضوان الله تعالی علیه :
به زیارت حرم مطهر حضرت عبدالعظیم الحسنی علیه السلام،
اصرار داشتند و می فرمودند:
«اهل تهران اگر هفته ای یک مرتبه
به زیارت ایشان نروند، جفا کرده اند.»…
ایشان وقتی می خواستند
به حرم حضرت رضا علیه السلام مشرف شوند
و نیز در بازگشت از حرم مطهر رضوی،
اصرار داشتند از سر راه باید
حرم حضرت عبدالعظیم علیه السلام برویم.
یکبار اتفاق افتاد که ما در راه بازگشت از مشهد
نزدیک ساعت 12 شب به تهران رسیدیم،
نیمه شب بود در حرم بسته بود ولی ایشان فرمودند:
« اثاث را می گذاریم پشت درحرم،
همین جا می مانیم تا در حرم باز شود»،
ایشان پشت در حرم می ماندند و می گفتند:
« به هر نحوی هست نباید محروم شویم».
ابن قولویه در کامل الزّیارات از
علیّ ابن حسین ابن موسی بن بابویه و
او از محمّد ابن یحیی اشعری عطار قمی روایت کرده
یکی از اهالی ری گفت
 

بر حضرت ابوالحسن العسکری امام هادی علیه السّلام
وارد شدم آن جناب از من پرسید کجا بودی؟
عرض کردم به زیارت سیّد الشهدا علیه السّلام رفته بودم
آن حضرت فرمود بدان و آگاه باش
اگر قبر عبدالعظیم حسنی علیه السّلام را که در نزد
شماست زیارت کرده بودی مثل آنست که
حضرت حسین ابن علی را در کربلا زیارت کرده باشی .

دکتر جعفرنیاکی :ساکن امریکا

یکی از استادانِ بازنشسته – دکتر جعفرنیاکی – که به ۹۶ سالگی رسیده، شرحِ خواندنی زیررا از آمریکا فرستاده است.

 طنزی قوی در این نوشته به کار رفته است که شاید کمک کند افراد قدر جوانی و سلامتی خود را بیشتر بدانند:

با سلام وتحیات فراوان، از حال و روز این نوجوان دور از وطن پرسیدید، نیک بختانه، روزهای غربت را با تنی چند از هم دندانها که هنوز در قید حیات هستند و متوسط سنها از ۹۰ سال فراتر رفته است، گرد هم می آییم و به سبک دایی جان ناپلئون، به حل و فصل مشکلات جهان می پردازیم، و هرماه یا هر دو ماه، به افتخار یکی از دوستان به پا می خیزیم و ۵ دقیقه سکوت می کنیم، بیشتر این دوستان به مرض طول عمر گرفتارند و تعدادی هم تأخیر فوت دارند. اما، در مورد وضع خودم: با گذشت زمان، دیگر جرأت نگاه به آیینه را ندارم، آخرین باری که در آیینه نگاه کردم، خود را نشناختم: قبلاً می گفتم فتبارک الله احسن الخالقین، حسن یوسف دارم. اما حالا به زبان فصیح، به انگلیسی می گویم: شیت.

آن همه موی فرفری مشکی و پُرپشت چه شد؟ اکنون کلّۀ طاس درآفتاب می درخشد و پول سلمانی را صرفه جویی می کنم. از چین و چروک صورت و پیشانی مپرسید که همۀ غمم این است که جلالتمآب رئیس جمهوری قبلی ما، چرا از آن همه پولی که صرف ترقه سازی کرده، قدری برای اختراع اتوئی نداده است که چین و چروک صورت و پیشانی و دست ها را صاف و صوف کند؟

آن قدر لکه های زرد و قهوه ای مختلف اللّون روی دست و پا نزول اجلال فرمودند که مرا پلنگ صورتی، پلنگ خط و خالی و گل باقلی صدا می کنند. پستی بلندی روی دست و پا و کوتاهی رگها مرا به یاد “هزاردرّه” راه جاجرود میاندازد. به علت غبغب و بوقلمون شدن زیرگلو، پیراهن ترول تک تا زیرگلو می پوشم که معلوم نشود.

اما، چشم ها که هیز بود و چشمک می زد، حالا به علت ماکولا باید برای تشخیص دوستان، ازچند سانتی متری آن ها را ببینم. هرچه قطرۀ چشم هست برای آب مروارید، آب سیاه، ماکولا، استیگما، آب مقطر، آب علی استفاده کنم، و چون چشم چپم ماکولا دارد، همه را به یک چشم نگاه می کنم.

از کیسه های زیر چشم چه عرض کنم: مبلغ زیادی به دلار دادم کیسه ها را صاف و صوف کردند، بدتر شد. به دکتر گفتم: من همه چیز را دوتا می بینم، گفت چه طور مگر؟ گفتم رفتم کنسرت انوشیروان روحانی که پیانو می زد، من هم او و هم ارکستر را دوتا می دیدم. دکتر گفت: شانس آوردی، پول یک بلیط را دادی، حالا دوتا می بینی! حرف هم داری؟

از بس دکتر و بیمارستان رفتم خیال دارم خانه ای نزدیک و دیوار به دیوار بیمارستان و مطب اطباء اجاره کنم، زیرا ساعات روز را بیشتر در مطب ها هستم تا در خانۀ خودم.

نِرس ها از دیدن قیافۀ من درعذابند، یکی از آنان به دنبال سیانور و آرسینیک می گشت که به جای قرص و دوا، به من بدهد تا از شرّ من راحت شود.

سال گذشته، دکترهای معده و کمر و چشم و زانو را بیشتر دیدم تا همسر و بچه ها و نوه ها را. چقدر باید آندوسکوپی، سیگمادوسکوپی و عکس های سینه و معده و روده و کمر و زانو و شانه و ام.آر.آی را گرفت، آلبوم این عکس ها ازآلبوم خانوادگی قطورتر شده است.

نمی دانم گوشت ها و برآمدگی های باسن کجا رفته که حالا مثل تَهِ قابلمه صاف شده است.

قد من که یک وقت همچون قد سرو بود، حالا چنان گوژ شده که کار به عصا و واکر کشیده و باید مرتب به نزد خیاط بروم که شلوار را کوتاه کند، وقتی شلوار می پوشم، به جای کمربند، بند تنبان می بندم که شلوارم نیفتد.

در مورد گوش برای این که مردم نفهمند که من کر هستم، ۳۲۰۰$ دلار دادم یک سمعک ریز کوچک گرفتم که دیده نشود، سمعک آن قدر کوچک و ریز بود که در گوشم گم شد، مجبور شدم ۲۵۰$ بدهم تا دکتر با پنس دربیاورد .

درجلسات دوستان یا مجالس مهمانی، از ناطق می پرسم: بله آقا، چی گفتید؟ و گاهی الکی سر را تکان می دهم که یعنی حرف های طرف را فهمیدم ولی درحقیقت، نمی فهمیدم.

خدا پدر سازندگان کیسه های پلاستیکی را که به انگلیسی گارد می گویند، بیامرزاد که ادرار بیرون نمی ریزد، حالا مثل بچۀ تازه به دنیا آمده هستم:

مو درسرم نیست، حرف نمی توانم بزنم راه نمی روم و شلوارم را هم خیس می کنم. چند روز پیش رفتم نزد طبیب میزراه (مجاری ادرار) گفتم اقای دکتر: من به حبس البول (شاش بند) دچار شدم، گفت چند سال داری؟ گفتم وارد ۹۶ شدم، گفت: به اندازۀ کافی در عمرت ادرار کرده ای، بس است. دیگر برای تجزیۀ ادرار به آزمایشگاه نمیروم، شلوار را با پست می فرستم.

پاها واریس دارد و پرانتزی شده است برای این که به رفقا پُز بدهم، می گویم از بس در جوانی اسب سواری کردم، پاهایم پرانتزی شد، ولی حالا خودمانیم درجوانی حتی الاغ هم گیر من نمی آمد.

رفتم نزد طبیب روانشناس، بعد از چند جلسه گفت فایده ندارد، انفت معیوب است. می گوید: پراکنده گویی تو ارثی است و” هاف زیمر” هم داری. بزودی می شود ” آلزایمر” در قدیم که ورزش می کردم، هالتر می زدم، حالا دیگر حالش را ندارم، باقیش را می زنم.

برای دیدار دوستان، دیگر به منزلشان نمی روم، آدرس همه یا بیمارستان است یا نقاهت گاه یا خانۀ پرستاری.

همسرم خواست چشمش را عمل کند، گفتم عمل نکن که اگر بهبودی حاصل کنی و قیافۀ مرا ببینی، زَهره ترک می شوی. من حالا آ ن شوهر ۶۸ سال پیش نیستم: آن امیرسلان نامدار که عاشق فرخ لقای فرنگی بود کجا، و این فولادزره و الهاک دیو امروز کجا؟

دیگر از دوستان هم سن و سال من کسی نمونده که درد دل کنم، به کی بگویم که تاجگذاری محمد علیشاه یادت می آید یا خیر؟ هرچه به رفقا سن واقعی ام را می گویم، باور نمی کنند و می گویند: نه بابا، بیشتر نشون می دهی.

دوستان می گویند ان شاءالله جشن صد سالگی ات را بگیریم، به آن ها می گویم: فکر نمی کنم تا آن موقع، شماها زنده باشید.

نمی دانم شکرکنم یا کفر بگویم: آ نچه که در بدن باید بزرگ باشد، کوچک شده و آنچه باید کوچک باشد بزرگ شده است.

برای سرطان پروستات چهل و هفت بار رادیاشن کردم و حالا اشعه صادر می کنم و با صداهای مشکوکش، که آبرو ریزی است سرمی کنم.

 

اما راجع به خواب: شب ساعت ۱۱ می خوابم، چشم که باز می کنم خیال می کنم صبح شده باید صبحانه بخورم. ساعت را نگاه می کنم: یک و نیم بعد از نیمه شب است، خانم به خواب ناز و من با چشم باز، از ۳۰۰ به پایین می شمارم، فایده ندارد. می گویند یک گیلاس شراب بخور، می گویم الکلی می شوم. از بی خوابی تمام ناراحتی های دادگاه لاهه را جلو چشم می آورم و یاد شعر دکتر باستانی پاریزی می افتم :

باز شب آمد و شد اول بیداریها

من و سودای دل و فکر گرفتاریها

می گویند گوشت بوقلمون بخور خوابت می برد: اگر راست باشد، چرا همۀ بوقلمون ها چشم بازهستند و خواب ندارند؟

حالا که خوابم نمی برد، می روم پای تلویزیون: تمام آگهی است: آبجو – همبرگر- کینگ برگر– چیزبرگر و صدها چیز مربوط به خلوت فراموش کردم در مورد خواهرزاده های دوقلوی پرستات بنویسم، ناپلئون و کارل مارکس و نادرشاه هم گرفتار دو قلوها بودند؟!

چند روز پیش رفتم آزمایشگاه برای تجزیۀ ادرار، گفت ۲۲۰ دلار، گفتم آزمایشگاه سرکوچه ۱۰۰ دلار می گیرد، تازه ادرارش را هم خودش میدهد.

به د کتر گفتم صبح که بیدارمی شوم اخلاقم مثل سگ می ماند، تمام صبح به قدر خَر کار می کنم، بعد ازظهرها مثل اسب عصاری به دور خود می چرخم، شب

به قدر گاو می خورم. دکتر به من می گوید: به دامپزشک رجوع کن.

هر وقت سری به صندوق نامه ها می زنم، صندوق پُراست از آگهی در مورد سنگ قبر و زیبایی گورستان و سوزاندن جسد. تازگی ها یک مؤسسۀ ایرانی هم به این

کار مشغول شد که با رِنگ بابا کرم، خاکستر را در کوه پراکنده می کنند. در حال حاضر که من هنوز زنده ام، بحث بر سرِ این است که آیا لوله سرُم را در بیمارستان، قطع کنند یا خیر، و دعوا بر سرِ این است که خاکستر را در کوه بریزند یا دریا، یا در سطل آشغال.

آیا با این تفاصیل، فکر می فرمایید که دیدار به قیامت خواهد بود؟ من که فکر نمی کنم.

به گفتۀ کمال الدین اسعد اصفهانی: “این همه خود طیبت است”، طنزی است که لبخندی به لب آن عزیزگرامی بیاورم

چندان که ترا به جد بُوَد کار گاهی به مزاح وقت بگذار

چندان محتاج هزل باشی هرچند که اهل فضل باشی

به امید دیدار . سوم فوریه ۲۰۱۴: جعفر نیاکی

 


ادامه مطلب ...

تنها بازمانده

 

تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دورافتاده برده شد، با بیقراری به درگاه خداوند دعا می‌کرد تا او را نجات بخشد، ساعتها به اقیانوس چشم می‌دوخت، تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمی‌آمد.

سرآخر ناامید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک خارج از کلک بسازد تا از خود و وسایل اندکش را بهتر محافظت نماید، روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت، دود به آسمان رفته بود،اندوهگین فریاد زد: «خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟»

صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک می‌شد از خواب برخاست، آن می‌آمد تا او را نجات دهد.

مرد از نجات دهندگانش پرسید: «چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟»

آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، دیدیم!»

آسان می‌توان دلسرد شد هنگامی که بنظر می‌رسد کارها به خوبی پیش نمی‌روند، اما نباید امیدمان را از دست دهیم زیرا خدا در کار زندگی ماست، حتی در میان درد و رنج.

دفعه آینده که کلبه شما در حال سوختن است به یاد آورید که آن شاید علامتی باشد برای فراخواندن رحمت خداوند.

این پیام را به دیگران نیز بگویید، شاید یکی از دوستان شما هم اکنون احساس می‌کند که کلبه اش در حال سوختن است

حق الناس

به راستی چه کسی به خود جرأت می دهد کعبه را خراب یا به آن اهانت کند؟ پس چگونه است که با وجود بالاتر بودن حرمت مومن از حرمت کعبه، مومن به آسانی مورد توهین، تخریب و جسارت قرار می گیرد ...؟
عقیق:امام صادق علیه السلام فرمودند: المومن اعظم حرمه من الکعبه: حرمت مومن از حرمت کعبه بالاتر است. (بحارالانوار، ج 64، ص 71)

 
به راستی چه کسی به خود جرأت می دهد کعبه را خراب یا به آن اهانت کند؟ پس چگونه است که با وجود بالاتر بودن حرمت مومن از حرمت کعبه، مومن به آسانی مورد توهین، تخریب و جسارت قرار می گیرد ...؟!
 
دقت «فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ» (زلزله/7) «مثقال ذره» یعنی وزن یک ذره هم اگر هست باید دقت کنیم. نباید بگوییم این چیزی نیست. اگر کسی گناه بکند و بگوید: این چیزی نیست، خدا این را نمی‌بخشد. گاهی وقت‌ها خدا گناهان کوچک را نمی‌بخشد. چون می‌گوییم که چیزی نیست. اما گاهی خدا ممکن است گناه بزرگ را ببخشد. ببینید یک مثال بزنم. این گچ چقدر وزن دارد؟ زیر یک مثقال، من اگر این گچ سبک را در سر شما بزنم. بعد بگویم: چیزی نیست. اِ... هم می‌زند و هم می‌گوید: چیزی نیست.
 
این را شما تا آخر عمرت نمی‌بخشی. اما اگر آمدم بروم پایم را روی پایت گذاشتم. بابا صد کیلو هستم. صد کیلو وزنم را روی پای شما گذاشتم. پای شما له شد. می‌گویم: معذرت می‌خواهم ببخشید. می‌گویید: طوری نیست برو! یعنی فشار صد کیلو را چون عذرخواهی می‌کنم، می‌بخشی. فشار یک مثقال را چون می‌گویم چیزی نیست نمی‌بخشی.

خانم این دو تا مو که بیرون است حرام است. برو بابا! مردم کل موهایشان بیرون است. حالا این دو تا!به دو تا مو گیر نده. شاید آن بی‌حجاب را خدا ببخشد. این دو تا مو را نبخشد. چون می‌گوید: چیزی نیست. کسی گناه کند بگوید: چیزی نیست.
 
منبع:جام

حق الناس

به راستی چه کسی به خود جرأت می دهد کعبه را خراب یا به آن اهانت کند؟ پس چگونه است که با وجود بالاتر بودن حرمت مومن از حرمت کعبه، مومن به آسانی مورد توهین، تخریب و جسارت قرار می گیرد ...؟
عقیق:امام صادق علیه السلام فرمودند: المومن اعظم حرمه من الکعبه: حرمت مومن از حرمت کعبه بالاتر است. (بحارالانوار، ج 64، ص 71)

 
به راستی چه کسی به خود جرأت می دهد کعبه را خراب یا به آن اهانت کند؟ پس چگونه است که با وجود بالاتر بودن حرمت مومن از حرمت کعبه، مومن به آسانی مورد توهین، تخریب و جسارت قرار می گیرد ...؟!
 
دقت «فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ» (زلزله/7) «مثقال ذره» یعنی وزن یک ذره هم اگر هست باید دقت کنیم. نباید بگوییم این چیزی نیست. اگر کسی گناه بکند و بگوید: این چیزی نیست، خدا این را نمی‌بخشد. گاهی وقت‌ها خدا گناهان کوچک را نمی‌بخشد. چون می‌گوییم که چیزی نیست. اما گاهی خدا ممکن است گناه بزرگ را ببخشد. ببینید یک مثال بزنم. این گچ چقدر وزن دارد؟ زیر یک مثقال، من اگر این گچ سبک را در سر شما بزنم. بعد بگویم: چیزی نیست. اِ... هم می‌زند و هم می‌گوید: چیزی نیست.
 
این را شما تا آخر عمرت نمی‌بخشی. اما اگر آمدم بروم پایم را روی پایت گذاشتم. بابا صد کیلو هستم. صد کیلو وزنم را روی پای شما گذاشتم. پای شما له شد. می‌گویم: معذرت می‌خواهم ببخشید. می‌گویید: طوری نیست برو! یعنی فشار صد کیلو را چون عذرخواهی می‌کنم، می‌بخشی. فشار یک مثقال را چون می‌گویم چیزی نیست نمی‌بخشی.

خانم این دو تا مو که بیرون است حرام است. برو بابا! مردم کل موهایشان بیرون است. حالا این دو تا!به دو تا مو گیر نده. شاید آن بی‌حجاب را خدا ببخشد. این دو تا مو را نبخشد. چون می‌گوید: چیزی نیست. کسی گناه کند بگوید: چیزی نیست.
 
منبع:جام

پیام امام خمینی (ره) به مناسبت 17 شهریور

پیام امام خمینی (ره) به مناسبت 17 شهریور
ملت شریف و شجاع ایران بار دیگر شاه با دستور حکومت نظامى در تهران و سایر شهرستان هاى بزرگ ایران ، ثابت کرد که پایگاهى در میان ملت ندارد. اعلام حکومت نظامى در محیطى آرام به اقرار رادیو و مطبوعات ایران که راهپیمایى با کمال آرامش در آن انجام مى گرفت ، نه تنها قانونى نیست بلکه جرم است و دستور دهنده آن مجرم. شاه براى به رگبار بستن مردم بى دفاع و مظلوم هیچ بهانه اى را بهتر از حکومت نظامى ندید. روزهاى اخیر، تهران و سایر شهرستان هاى مهم ایران براى اظهار مظلومیت و مخالفت با مجرمى که 35 سال بر مقدرات آنان سلطه دارد و جنایات و خیانت هاى او در کشور و مخالفت هاى او با قانون اساسى واضح است ، شاهد راهپیمائى هاى آرام بود اظهار مخالفت با مجرمى که تمام هستى ملت را به باد داده است ، از طرف کسانى بود که در حد عالى شعور سیاسى و دینى بودند، به طورى که حاضر شدند ارتش را گلباران کنند ولى دولت آشتى ملى آنان را به عنوان شعار برخلاف قانون اساسى ، محکوم نمود و حال آنکه شعار آنان بر ضد قانون اساسى شکن یعنى شاه بود شعار بر ضد رژیم تحمیلى غیر قانونى بود، اظهار مظلومیت بود ولى واقعیت این است که شاه مى خواهد انتقام خود را از ملت بى دفاع بگیرد و با صحنه سازى هاى مبتذل ، ملت بى دفاع را به مسلسل ببندد و نفس ها را به خیال باطل خودش در سینه خفه گرداند، ولى دیگر دیر شده است و ملت مظلوم و بیدار ایران آگاه گردیده اند من هنوز اطلاع دقیقى از کشتگان و مجروحان در سراسر ایران ندارم ولى خبرگزارى ها تعداد کشتگان را به صدها نفر گزارش داده اند و خبرهائى از ایران ، این تعداد را بیش از هزار نفر مى گویند اکنون بر ملت شجاع ایران است که به هر ترتیبى که ممکن است به مجروحین بى شمار خود، خون ، دوا و غذا برساند و از هر گونه کمک مالى دریغ ننماید.
چهره ایران امروز گلگون است و دلاورى و نشاط در تمام اماکن به چشم مى خورد، آرى اینچنین است راه امیر مومنان على (ع ) و سرور شهیدان امام حسین (ع ). اى کاش خمینى در میان شما بود و در کنار شما در جبهه دفاع براى خداى تعالى کشته مى شد.

دفتر برکت

سید کریم را خیلی ها می شناختند.او از بندگان صالح خدا بود و پس از مرگش مردم فهمیدند که <صاحب مقام تشرف>بوده وچند بار به محضر حضرت حجت(عج)رسیده.او در شهر کفاشی کوچکی داشت وروز و شبش را باوصله وپینه گیوه ونعلین مردم سر می کرد.وضع مالی اش خوب نبود اما آبرومندانه زندگی می کرد تا آنکه گرانی به جان شهر افتاد وکمر خیلی ها راخم کرد.سید کریم احتمالا از دهک های پایین زمانه خودش بود که خیلی زود کاسه چه کنم،چه کنم به دست گرفت.درنهایت دو دوتایش،چهارتا نشد ودر یکی از همان روزهایی که کفگیرش به ته دیک خورده بود،صاحبخانه از راه رسید وبه جرم عقب افتادن اجاره خانه،همه اسباب واثاثیه اش را جمع کرد وریخت وسط کوچه،از اینجا به بعد داستان را از زبان مرحوم آیت الله مجتهدی تهرانی بخوانید<یکی از مواردی که او امام زمان{عج)را دید روزی  بودکه صاحبخانه وسایلش راریخته بود توی کوچه.حضرت حجت به او گفت<اگر وصال ما را می خواهی،باید بر این مشکلات صبر کنی>.سید کریم هم جواب شیرینی داد وگفت:آقا جان !شما اهل بیت مصیبت زیاد دیده اید اما بلای مستاجری رانچشیده اید!امام با شنیدن شوخی سید تبسم کرد.این روزها خیلی ها مانند سید کریم داستان ما دغدغه معاش دارندو خرجشان برای دخل شان دهن کجی می کند.البته حالا به لطف مراجع قضایی و نیروی انتظامی بعید است که دیگر صاحبخانه ای مثل قدیم وسایل مستاجرش را بریزدوسط خیابان.اما خیلی ازما در این روزگار کرایه خانه وقسط قرضمان عقب افتاده ومدام برایمان اخطارنامه می آید که همین امروز و فردا چکتان را اجرا می گذاریم وحقوق ضامن را قطع می کنیم واز اینجور تهدیدات.زندگی قرار نیست همیشه روی خوشش را به ما نشان دهد و دست اندازهایی هم دارد که هر از گاهی آرامش وآسایش ما را به یغما می برد.در میان ائمه اطهار(ع)،بیشترین روایات اقتصادی از امام هشتم(ع)است و می توان بسیاری از بحران های مالی این روزگار رادر دو ساحت مردم وحاکمان چاره اندیشی کرد.مقام معظم رهبری چند سالی است که بر مسئله اقتصاد و به ویژه اقتصاد مقاومتی تاکید دارند و این موضوع رامی توان در نامگذاری سال ها نیز دریافت.
 
منبع  قدس فرهنگی  ویژنامه فرهنگ واقتصاد رضوی

متن یادداشتی از خانم تهمینه میلانی

از همین امروز ، وقتی بچه هایمان به مدرسه می روند ، به ایشان بگوییم :
 
عزیزم ! من نمی خواهم تو بهترین باشی ، فقط می خواهم تو خوشحال و خوشبخت باشی ، اصلاً مهم نیست که همیشه نمره 20 بگیری بجای 20 می توانی 16 بگیری اما از دوران مدرسه و کودکیت لذت ببری .
عزیزم از "ترین " پرهیز کن ، چرا که خوشبختی جایی هست که خودت را با کسی مقایسه نکنی .
حتی نخواه خوشبخت ترین باشی ، بخواه که خوشبخت باشی و برای این خواسته است تلاش کن ، همین .
یادمان هست که از وقتی به دنبال پسوند "ترین " رفتیم ، خوشبختی از ما گریخت ، از 19/75 لذت نبردیم چون یکی 20 شده بود .
از رانندگی با پراید و... لذت نبردیم چون ماشین های مدل بالاتری در خیابان ، در حالا خودنمایی بود .
از بودن کنار عشقمان لذت نبردیم چون مدرک تحصیلی و پول توی جیب او ، کمتر از بسیاری دیگر بود .
همچنین ، از خانه مان ، از شغلمان ، از درآمدمان ، از خانواده و دوستانمان و...
 

می خواهم بگویم ، تحت تأثیر آموزه های غلط بسیاری از ما فقط به بهترین ، بیشترین و بالاترین  چسبیدیم ، در نتیجه تبدیل به انسانهایی افسرده و همیشه نالان شده ایم

خوندن این متن کمتر از 2 دقیقه وقت میگیره

بخون و لذت ببر و یاد من هم باش..

  اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه

گفت :حاج آقا یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه

گفتم :چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم

گفت: من رفتنی ام!

گفتم: یعنی چی؟

گفت: دارم میمیرم

گفتم: دکتر دیگه ای رفتی، خارج از کشور؟

گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.

گفتم: خدا کریمه، انشاله که بهت سلامتی میده

با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بمیرم یعنی خدا کریم نیست؟

فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش

گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟

  ادامه مطلب ...

توکل بر خدا

 

خداوند میفرمایند:
به عزت و جلالم سوگند هرکس به غیر من امید ببندد آرزویش را ناکام میکنم ،لباس مذلت را نزد مردم بر او پوشانده و او را از درگاهم دور میکنم ،آیا در سختی ها به من امید بسته ، در حالی که سختی ها در دست قدرت من است؟آیا به غیر من دل بسته و بر در دیگران میکوبد و بدانها میاندیشد در حالی که کلید های درهای بسته در اختیار من است؟ و در من برای کسی که مرا بخواندگشوده است؟
کیست که در ناهمواریها به من امید بست و نا امیدش کردم ؟کیست که در امور مهم به من امید داشت و ناکامش ساختم ؟آرزو های بندگانم رانزدخویش نگاه داشته ام ولی گویی آنها از نگهبانی من خشنود نیستند !آسمانها را از فرشتگان پر کرده ام تا تسبیح مرا گویند و به آنان فرمان داده ام که درها را میان من وبندگانم نبندندولی آنان به گفته هایم اعتماد ندارند آیا کسی که به او دشواری رسیده نمیداند هیچکس جزمن و با اجازه من نمیتواند آن دشواری را برطرف کند ؟اورا چه شده که از من غافل است ؟

ماشین دودی ..

یکی از دوستان ما که مرد نکته سنجی است، یک تعبیر بسیار لطیف داشت که اسمش را گذاشته بود: « منطق ماشین دودی». می گفتیم منطق ماشین دودی چیست؟ می گفت من یک درسی را از قدیم آموخته ام و جامعه را روی منطق ماشین دودی می شناسم.

 
وقتی بچه بودم، منزلمان در حضرت عبدالعظیم بود و آن وقتها قطار راه آهن به صورت امروز نبود و فقط همین قطار تهران-شاه عبدالعظیم بود. من می دیدم که قطار وقتی در ایستگاه بود، بچه ها دورش جمع می شوند و آن را تماشا می کنند و به زبان حال می گویند: « ببین چه موجود عجیبی است!» معلوم بود که یک احترام و عظمتی برای آن قائل هستند. تا قطار ایستاده بود، با یک نظر تعظیم و تکریم و احترام و اعجاب به او نگاه می کردند تا کم کم ساعت حرکت قطار می رسید و قطار راه می افتاد. همین که راه می افتاد، بچه ها می دویدند، سنگ بر می داشتند و قطار را مورد حمله قرار می دادند. من تعجب می کردم که اگر به این قطار باید سنگ زد، چرا وقتی که ایستاده یک ریگ کوچک هم به آن نمی زنند و اگر باید برایش اعجاب قائل بود، اعجاب بیشتر در وقتی است که حرکت می کند.این معما برایم بود تا وقتی که بزرگ شدم و وارد اجتماع شدم.
  
دیدم این قانون کلی زندگی ما ایرانیان است که هر کسی و هر چیزی تا وقتی که ساکن است، مورد احترام است. تا ساکت است، مورد تعظیم و تجلیل است. اما همین که به راه افتاد و یک قدم برداشت، نه تنها کسی کمکش نمی کند، بلکه سنگ است که به طرف او پرتاب می شود و این نشانه یک جامعه مرده است. ولی یک جامعه زنده فقط برای کسانی احترام قائل است که متکلم هستند نه ساکت؛ متحرکند نه ساکن؛ باخبرترند نه بی خبرتر».

راز گریه در اسارت

چرا کمی رها نشویم ..

زمانی که نتوانی از زندگی لذت ببری و به خاطر نان مجبور باشی تا پاسی از شب را کار کنی به خاطر آسایش و رفاه افراد خانواده و خودت و همچنین مهم تر آبرویت و نتوانی ساعاتی را در اوج شور زندگی در کنار خانواده سپری کنی گاه به آرزوی نرسیدنی میرسی که خدا بال پروازی را به من بده تا عین یا کریمی دنبال دانه باشم . و از ته دل آرزو میکنی ای کاش یا کریمی بودی که فقط مشکلت غم نان بود که آن هم به وفور پیدا می‌شود کافیست پر بزنی و پر بزنی !

او غم آدما رو ندارد او در پی جاه و مقام و پول و قسط و زن و فرزند و هزار کوفت و زهر ماری که ما آدما برا خودمون درست کردیم نیست ..

یقین دارم از آفریننده اش هم  هر روز با صدای کو کو کو یاد می کند اما ما چی؟

تا چشم بر هم زدیم نصف عمرمان بر باد شد  یعنی به قول سالک دل آگاه :رجبعلی خیاط که به یکی از اساتید عرفان اسلامی که به سن شصت رسیده بود گفته بود راه عوضی رفتی و او دستی بر پیشانی میزند و افسوس میخورد ..

داشتم میگفتم ما چرا کمی رها نشویم ؟! چرا این همه گم شده ایم ؟

مگر غیر آن است که نوزادی به دنیا  می آید معبودش شیر مقوی را در پستان مادرش فراهم میکند فقط به طور غریزه یاد گرفته گریه کند اما در واقع غذایش آماده هست به هر چه که دلش بکشد میخورد و می مکد..

ظاهرا باید گریه کرد ..

چون نعمتهای خدا همین نزدیکی هاست..  باید گریه کرد .چه رازی در این گریه نهفته هست که خیلی از ما خبر نداریم ؟

و در نهایت چگونه باید زندگی کرد که بعد افسوس نخوریم؟

دانی که وقت آمدنت همه خندان و تو گریان             چنان زی که وقت رفتنت همه گریان و تو خندان

پس باید خندان بود چرا که پس هر گریه ای خنده ای نهفته است . و به راستی چه حکمت و رازی نهفته است که فقط سایه ها را میبینیم و بس..

حال دوستان می شود خندان هم بود  و طوری زندگی کنیم که وقت رفتن هم خندان باشیم ... 

 

چند لینک را هم در ضمن با نام چشم بصیرت داشتن ببینید و نظر دهید ممکنه حالتون یا بهتر بشه یا بد تر البته برا من نیست برا خودشونه ملاحظه بفرمایید 

یک  

دو 

سه   

چهار 

پنج 

شش

معصومیت کودکانه

یک انسان شناس به تعدادی از بچه های آفریقایی یک بازی را پیشنهاد کرد:
او سبدی از میوه را در نزدیکی یک درخت گذاشت و گفت هر کسی که زودتر به آن برسد آن میوه های خوشمزه را برنده می شود.
هنگامی که او فرمان دویدن را داد ، تمامی بچه ها دستان یکدیگر را گرفتند و  با یکدیگر دویده و در کنار درخت، خوشحال نشستند.
 
هنگامی که انسان شناس از این رفتار آنها پرسید درحالیکه یک نفر می توانست به تنهایی همه میوه ها را برنده شود.
آنها گفتند: آبونتو(UBUNTU) ، چگونه یکی از ما میتونه خوشحال باشه در حالیکه دیگران ناراحت اند.
(آبونتو در فرهنگ ژوسا یعنی من هستم چون ما هستیم)