نوشته ها و گزیده ها

گاه نوشته های علی احسانی مقدم

نوشته ها و گزیده ها

گاه نوشته های علی احسانی مقدم

مرحوم قطب الدین راوندی..

مرحوم قطب الدین راوندی روایت کرده است: روزی از امام جعفر صادق(ع) سوال کردند: روزگار خود را چگونه سپری می فرمایید؟ حضرت(ع) در جواب فرمودند: عمر خویش را بر چهار پایه اساسی سپری می نمایم: می دانم آنچه روزی برای من مقدر شده است، به من خواهد رسید و نصیب دیگری نمی گردد. می دانم دارای وظایف و مسئولیت هایی هستم، که غیر از خودم کسی توان انجام آنها را ندارد. می دانم مرا مرگ درمی یابد و ناگهان بدون خبر قبلی مرا می رباید؛ پس باید هر لحظه آماده مرگ باشم. و می دانم خدای متعال بر تمام امور و حالات من آگاه و شاهد است و باید مواظب اعمال و حرکات خود باشم. (مستدرک وسائل الشیعه، محدث نوری، ج ۱۲، ص ۱۷۲، ح ۱۵)

معرفی کتاب سه شنبه ها با موری

برای بهترین دوستم که یادش مایه آرامش است..

برای همیشه بمان..
چه خوبند انسانهای با معرفت آنهایی که بدون چشم داشت فداکارند و بخشنده همانند خالقشون

----------------------------



کتاب سه شنبه ها با موری درمورد یه داستان واقعیه. درباره ارتباط موری شوارتز با شاگردش میچ آالبوم . قهرمان اصلی داستان بیماره، بیماری او بتدریج اعضای بدن را از کارمی اندازه و باعث مرگ سلولی بافت‌ها و ماهیچه‌های بدن میشه، موری مرگ را پذیرفته؛ او خواهد مرد اما در واپسین روزهای زندگی می‌خواد به کمال برسه...

سه شنبه ها با موری بیش از پنج ملیون نسخه در امریکا و اروپا از اون بفروش رفته - تو ایران هم چاپ شده بیش از ده بار..

میچ یا میچل آلبوم یه کار دیگه ای هم داره منظورم نویسندشه:

"در بهشت پنج نفر منتظرتان هستند"

این کتاب هم یه جورایی در مورد فلسفه زندگی هست. اما "سه شنبه ها با موری" چون در واقع به نوعی خاطره نگاری میچ از مرگ تدریجی استادش هست تأثیر گذارتر بود..

3

خیرین گرامی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

آرامش

آن بالا که بودم، فقط سه پیشنهاد بود:
 
اول گفتند زنی از اهالی جورجیا همسرم باشد. خوشگل و پولدار. قرار بود خانه ای در سواحل فلوریدا داشته باشیم. با یک کوروت کروکی جگری. تنها اشکال اش این بود که زنم در چهل و سه سالگی سرطان میگرفت. قبول نکردم. راست اش تحمل اش را نداشتم.
بعد موقعیت دیگری پیشنهاد کردند : پاریس خودم هنرپیشه می شدم و زنم مدل لباس. قرار بود دو دختر
دو قلو داشته باشیم. اما وقتی گفتند یکی
از آنها نه سالگی در تصادفی کشته میشود. گفتم حرف اش را هم نزنید.
بعد قرار شد کلودیا زنم باشد. با دو پسر. قرار شد توی محله های پایین شهر ناپل زندگی کنیم. توی دخمه ای عینهو قبر. اما کسی تصادف نکند. کسی سرطان نگیرد. قبول کردم.
حالا کلودیا- همین که کنارم ایستاده است - مدام می گوید خانه نور کافی ندارد، بچه ها کفش و لباس ندارند، یخچال خالی است. اما من اهمیتی نمیدهم. می دانم اوضاع می توانست بدتر از این هم باشد. با سرطان و تصادف. کلودیا اما این چیزها را نمی داند. بچه ها هم نمیدانند.

برگزیده ای از کتاب پرسه در حوالی زندگی - مصطفی مستور