نوشته ها و گزیده ها

گاه نوشته های علی احسانی مقدم

نوشته ها و گزیده ها

گاه نوشته های علی احسانی مقدم

قدرت خداوندی

حکایت کنند مرد عیالواری به خاطر نداری سه شب گرسنه سر بر بالین گذاشت. همسرش او را تحریک کرد به دریا برود ، شاید خداوند چیزی نصیبش گرداند. مرد تور ماهیگیری را برداشت و به دریا زد تا نزدیکی غروب تور را به دریا می انداخت و جمع می کرد ولی چیزی به تورش نیفتاد. قبل از بازگشت به خانه  برای آخرین بار تورش را جمع کرد و یک ماهی خیلی بزرگ به تورش افتاد. او خیلی خوشحال شد و تمام رنجهای آن روز را از یاد برد. او زن و فرزندش را تصور می کرد که چگونه از دیدن این ماهی بزرگ غافلگیر می شوند.
همانطور که در سبزه زار های خیالش گشت و گذاری می کرد ، پادشاهی نیز در همان حوالی مشغول گردش و ماهیگیری تفریحی بود .پادشاه رشته ی خیال مرد فقیر را پاره کرد و با صدای بلند پرسید :
ای مردک در دستت چیست؟
 او به پادشاه گفت که خداوند این ماهی را به تورم انداخته است . به دستور پادشاه آن ماهی به زور از مرد بیچاره گرفته شد و در مقابل هیچ چیزی هم به او نداد و حتی از او تشکر هم نکرد. او سر افکنده به خانه باز گشت چشمانش پر از اشک و زبانش بند آمده بود . پادشاه با غرور تمام به کاخ بازگشت و جلو ملکه به خود می بالید که چنین صیدی نموده است . همانطور که ماهی را به ملکه نشان میداد خاری از فلسهای ماهی به انگشتش فرو رفت ، درد شدیدی در دستش احساس کرد سپس دستش ورم کرد و از شدت درد نمی توانست بخوابد . پزشکان کاخ جمع شدند و قطع انگشت پادشاه را پیشنهاد نمودند، پادشاه موافقت نکرد و درد تمام دست تا مچ و سپس تا بازو را فرا گرفت و چند روز به همین منوال سپری گشت.
 پزشکان قطع دست از بازو را پیشنهاد کردند و پادشاه بعد از ازدیاد درد موافقت کرد.
وقتی دستش را بریدند از نظر جسمی احساس آرامش کرد ولی بیماری دیگری به جانش افتاد...
پادشاه مبتلا به بیماری روانی شده بود و مستشارانش گفتند که او به کسی ظلمی نموده است که این چنین گرفتار شده است .پادشاه بلافاصله به یاد مرد ماهیگیر افتاد و دستور داد هر چه زودتر نزدش بیاورند. بعد از جستجو در شهر ماهیگیر فقیر را پیدا کردند و او با لباس کهنه و قیافه ی شکسته بر پادشاه وارد شد .
پادشاه به او گفت:
آیا مرا می شناسی .....؟
آری تو همان کسی هستی که آن ماهی بزرگ را از من گرفتی.
می خواهم مرا حلال کنی .
تو را حلال کردم.
می خواهم بدون هیچ واهمه ای به من بگویی که وقتی ماهی را از تو گرفتم ، چه گفتی؟؟؟
گفت به آسمان نگاه کردم و گفتم :
پروردگارا ......
او قدرتش را به من نشان داد، تو هم قدرتت را به او نشان بده.
این داستان تاریخی یکی از زیبا ترین سلاحهای روی زمین را به ما معرفی می کند، این سلاح سلاح دعا است...
 التماس دعا